شهیدی که در قبر خندید ! (شهید محمدرضا حقیقی) 2 - بسیج دانشجویی رودهن
سفارش تبلیغ
بسیج دانشجویی رودهن
برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها برانسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست [امام صادق علیه السلام]
 
 

بخش دوم

حرف و صوت و لفظ را بر هم زنم

با تو بی این هر سه معنا دم زنم

حجاب معاصرت، یعنی آدم های بزرگ در زمان خودشان، حتی از جانب بسیاری ازنزدیکان و آشنایانشان، آن گونه که باید درک نمی شوند. می گویند هم عصر بودن، خیلی چیزها را می پوشاند.

این را از تأسف های مدام و سرتکان دادن های گاه و بیگاه پدرت می فهمم.

دلاور! می دانم با این حرف ها خسته ات می کنم. می دانم سخن گفتن من از اسراری که تو یک عمر سعی داشتی پنهانشان کنی، چقدر برایت سخت و جانفرساست؛ اما چه کنم، گمان می کنم امروز:

وقت آن است که از پرده برون افتد راز!

بسیاری از اینها پیش ما حرف های مگو نیست؛ تو نیز این گونه سرگرانی مکن!

مادرت که بعد از تو، یک چشمش اشک است و چشم دیگرش خون؛ آهسته گوشه چادرش را به دندان می گزد و می گوید: هر چه بگویم، کم گفته ام. چه شخصیت تو در توی رمز آلودی!

واقعیت همین است که او می گوید؛ من که از دور دستی بر آتش دارم، بر چنین اعتقادی هستم تا چه رسد به او که تو را زاده و بزرگ کرده است.

...با این که مدام یا جنوب بود یا کردستان، هیچ گاه از جبهه حرفی نمی زد.

انگار جبهه بلوری است که جز با سکوت می شکند!

 

شرح در ادامه مطلب...

 

یک بار بی خبر گذاشت و رفت، مدتی دلواپسی و اضطراب. نمی دانم متوجه می شوید؟

گمان نمی کنم؛ باید مادر باشید تا بفهمید.

گهگاهی زنگ می زد. می گفتم: مادر کجایی؟ می گفت: بیرون شهر!

بعد از سه ماه بازگشت. دیدم دست های خود را از من پنهان می کند؛ پوست دستش از سرما قاچ خورده بود.

گفتم: مادر! کردستان بوده ای؟ [محال بود جز سخن راست بر زبان آورد].

گفت: بله. گفتم: پس چرا می گفتی بیرون شهر...لبخندی زد و گفت: کردستان بیرون شهر نیست؟!

امان از دست تو!

من دارم گام به گام پیش می آیم و نمی دانم تو راضی به گفتن این حرف ها هستی یا نه؟

به من حق بده سالار! کسی مثل من، با این زبان الکن اگر بخواهد راهی بپیماید، برای رسیدن به آن خنده دندان نما، چاره ای جز این مقدمه چینی ها دارد؟

محمدرضا! اگر این همه استنکاف تو نبود، برای دوستانی که خواننده این ماجرا هستند، بیشتر و پیشتر از این حرف می زدم؛ تا به من خرده نگیرند که هان این دو بار!

دو بار است داری از خنده دندان نما حرف می زنی؛ بی آن که بگویی مقصودت چیست؟

من به آنان حق می دهم؛ شاه بیت این غزل همان جاست. من هم به قدر کافی آنان را معطل کرده ام!

چطور است بیاییم با هم از آن شعر معروف حافظ حرف بزنیم.

به یاد نمی آوری؟ دفتر خاطرات خود را ورق بزن... برگرد به نوزده سال پیش؛ آذر 1364.

در گوشه ای از این دفتر، شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته بودی؛ ها، یادت آمد؟

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

وانگهم تا به لحد، فارغ و آزاد ببر

من که خبر نداشتم. پدرت آن را که چون جان شیرین نگهش داشته بود آورد و به من نشان داد.

شاید اگر خودم ندیده بودم، باور نمی کردم. تو روی عبارت «فارغ و آزاد»، خط کشیده بودی و با خط خود، بالای آن نوشته بودی: «خرم و دلشاد». حالا شعر حافظ اندکی تغییر کرده بود:

وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر

و چه کسی می دانست که این دعا دو ماه دیگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت این دعا همان و آن خنده دندان نما همان!

کسی در می زند. تا پدرت بلند شود و در را بگشاید، سکوت و تنهایی فضا را پر می کند. من در این لحظات، نمی دانم چه کنم. نگاهم را به تصاویر زیبای تو می دوزم. پدر و مادرت بعد از تو و برادر شهیدت محمودرضا، دلشان را به همین عکس ها و خاطره ها خوش کرده اند و شاید گاهی حضور محسوس تو!

این جا به خانه نمی ماند. رنگ و بوی موزه شهدا یافته است. این جا باید با وضو وارد شد. می دانم نباید زیاد به خانواده ات زحمت بدهم. می دانم آنان مشتری هایی مثل من کم ندارند؛ اما چه کنم؟ سیر درد دلشان باز شده است. آن چه فضا را تلطیف می کند، دانه های اشکی است که گاه و بی گاه چون درّ شاهوار، بر گونه ها می غلطد و فرو می چکد.

پدرت باز می گردد.

محمدرضا! نمی دانم چرا امروز پدرت ـ که تو او را بهتر از من می شناسی ـ وقایع را مو به مو می گوید؛ چه حافظه ای!

روزها را هم به خاطر سپرده است؛ شاید می خواهد یک جا، بله دست کم یک جا، بخشی از آن چه از تو به خاطر مانده، ثبت و ضبط شود:

بعداز ظهر 17 بهمن 64 بود. تازه از اداره آمده بودم. خانه ما در آن روزها در فرهنگ شهر اهواز بود. مادر محمدرضا گفت: حاجی! من می روم روضه؛ محمدرضا سپرده که ساعت سه بیدارش کنیم؛ یادت نرود حتماً صدایش کن.

او رفت و من ساعت سه، دوبار صدایش کردم. از خواب که بیدار شد، صورتش مثل ماه می درخشید. نور عجیبی از رخسارش ساطع بود. تا آن روز، او را این جور ندیده بودم .

دیدم به گونه ای عجیب دور و بر خود را می نگرد؛ حیرت زده و واله !

گفتم: کاری داری؟ گفت: نه .

از جا برخاست و داخل اتاق دیگری شد. چیزی نگذشت، که بیرون آمد. سمت کتابخانه رفت. همه جا را با نگاه خود جست و بعد در گوشه ای ایستاد و به صورت من خیره شد.

گفتم: مرا مسخره می کنی؟ گفت: نه.

دست و روی خود را شست و به من نگاهی کرد و گفت: به مامان بگو، من شب می آیم برای خداحافظی و از در خانه بیرون رفت. دلم تو ریخت. در این چند سال که به جبهه می رفت و می آمد، هیچ گاه نگفته بود من می آیم برای خداحافظی.

سخت است کسی بخواهد از فکری که بی رخصت به ذهن او خطور کرده، فرار کند.

چه فکرها که آن شب به سر من نزد و من بیچاره را از آنها گریزی نبود.

شب شد و او آمد... .

[اشک امانش نمی دهد. مادرت رشته سخن را به دست می گیرد و ادامه می دهد:]

چهره اش بر افروخته بود. چشم هایش برق می زد و مثل همیشه نبود. نه خودش عادی بود و نه حرفی که با من گفت:

مادر؛ مسیر قبله را برای من مشخص کن!

خدایا! او چه می گوید؟

ناباورانه گفتم تو که همیشه به سوی قبله نماز می خوانی؛ حالا من جهت قبله را مشخص کنم؟

...اصرار کرد. قبله نما آوردیم. بار دیگر جهت قبله را درست و دقیق دیدیم و او ایستاد به نماز.

من او را نگاه می کردم و به او غبطه می خوردم. یک لحظه با خودم گفتم: کاش الان نواری بود و صدای او را ضبط می کردم. بلافاصله از خیال خود منصرف شدم.

عزیزم! جوری نگاه می کنی که انگار قصه حسین کرد شبستری برایت می گویم. هر که نداند، تو که می دانی که اینها افسانه نیست؛ برشی از زندگی خود توست.

نازنین! این کارها چه بود؟ چرا می خواستی این بار آخر، مادرت جهت قبله را مشخص کند؟ تو را با قبله چه کاری بود؟

مادرت می گفت: من بعدها که به این حرف فکر می کردم، گفتم شاید او می خواسته برای ما یادگاری بگذارد.

اما من می اندیشم که شاید تو می خواستی به مابگویی که خود را بپایید؛ جهت یکی است مقصد یکی!

زاویه ای کوچک با قبله مستقیم، انسان ها را به بیراهه می کشد!

دیگری جوردیگری می اندیشد!


بسیح دانشجویی رودهن ::: پنج شنبه 89/2/30::: ساعت 12:53 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 75
بازدید دیروز : 16
بازدید کل : 114707
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره ما ::.
بسیج دانشجویی رودهن
مدیر وبلاگ : بسیح دانشجویی رودهن[74]
نویسندگان وبلاگ :
بسیج دانشجویی رودهن (@)[2]


به حول و قوه الهی و با لطف و عنایت خاصه حضرت بقیه الله (عج) حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رودهن جزء اولین مراکز بسیج دانشجویی بوده است که پس از فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) در 2 آذر 67 تشکیل شده است . این حوزه در بهار 87 و همزمان با طرح تحول و تعالی در بسیج دانشجویی با تغییرات ساختاری جدید فعالیتها و مأموریت های خود را به طور مستمر برنامه ریزی و اجرا نموده و بزرگترین حوزه بسیج دانشجویی در شرق استان تهران می باشد. انشا الله که خداوند سعادت سربازی حضرت مهدی (عج) را به همه ما عنایت بفرماید.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
بسیج دانشجویی رودهن
.:: سایت های مفید::.







.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
آخرین شمار تلفات دو انفجار زاهدان، 182شهید و زخمی . آشوب . اعتراض فائزه هاشمی، بیانیه . افطاری بیت . انتقاد لاریجانی از تجمع دانشجویان . بازدید روسای دانشگا‌ه‌های استان تهران از مناطق عملیاتی غرب کشور . بیانیه . بیانیه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد رودهن به مناسبت روز قدس . پیامک های . تبلیغات نستله در تهران به زبان عبری . تجمع دانشجویان در اعتراض به هتک حرمت قرآن کریم! . تحریم . ترور سید حسن . تصویب یک‌ فوریت طرح معتبر بودن مصوبات شورای عالی انقلاب فرهنگی . تهاجم خاموش . جایگاه معلم در فرهنگ اهل بیت . جشنواره . جلسه شورا . حضور دکتر جاسبی در رودهن . حقوق بشر دروغین ، امریکا،فساد . حقیقت شب قدر . خداحافظ ماه خدا . دانشگاه تهران . دانشگاه رودهن . دوراهی رودهن- دماوند . دیدار رهبر انقلاب با مسئولین نهاد رهبری در دانشگاه ها . راهیان نور غرب . رمضان . رهبر و اساتید بسیجی . سخنرانی دکتر محمود احمدی نژاد در روز کارگر . سربلندی ایرانی . شعارهای خودجوش مردم علیه سران فتنه . شلوغ کاری اساتید رودهن . طرح ضیافت . طلا و مس . فائزه در روز عاشورا . کاپیتولاسیون . کلیپ تصویری شهدای گمنام . گرم شدن زمین و نقش آمریکا . ماه رمضان . مهدی هاشمی خیانت کار . نامه فائزه هاشمی . نفاق . هاشمی و اصلاحات . هشدار به جاسبی و مجلس! . وداع با پیکرهای مطهر 89 شهید دفاع مقدس _ تهران . ولایت فقیه .
.:: آرشیو شده ها ::.
,
.:: اشتراک در خبرنامه ::.