شهیدی که در قبر خندید ! (شهید محمدرضا حقیقی) 3 - بسیج دانشجویی رودهن
سفارش تبلیغ
بسیج دانشجویی رودهن
هرگاه خداوند متعال، بنده ای را دوست بدارد، نقطه ای سپید در قلبش پدید می آورد، گوش های قلبش را می گشاید و فرشته ای بر او می گمارد، تا بر راه راستْ استوارش دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
 

بخش سوم

تو می خواستی چه بگویی؟

تو حرفهای زیادی برای گفتن داری! من هم تازه صحبتم با تو گل کرده است.

اما می دانم خسته شده ای. از این رو، بگذار، تا وقتی دیگر...

محمد رضای من! با تو پیش آمدم,

از کودکی تا جوانی.

با پدر و مادرت رسیدم به حساس ترین ساعات عمر تو!

از آن ساعاتی که آماده می شدی در باغ شهادت را بگشایی.

بگذار حرف های مادرت را بگویم.

مادرت مکث می کند. لابد دارد خاطرات تو را مرور می کند. گاهی زندگی لحظه به لحظه با کسی, فرصت انتخاب را در بیان واقعیات از انسان می گیرد.

من رفتم توی آشپزخانه، تا قدری کباب درست کنم، آمد پیشم.

با این که هیچ وقت سر غذا نمی آمد. هیچ وقت سر یخچال نمی آمد.

مشغول کارم بودم که آمد سراغم. قامت رسایی داشت. از بالای سرم به من نگاهی کرد؛ گویا چشم هایش صاعقه ای زد که بدن مرا لرزاند. می لرزیدم و نمی دانستم چرا؟

او ظرف غذا را برداشت و رفت توی اتاق؛ من ایستاده به فکر.

در دلم گذشت؛ نمی دانم به زبان هم آوردم یا نه؛ خدایا! این نور شهادت بود؟!

غذایش را خورد. چادری روی تنش کشید و خوابید. یک لحظه احساس کردم این چادر، کفن اوست. نمی خواستم این گونه بخوابد. نمی خواستم این هیئت را به هم بزنم. خدایا چطور؟ گفتم مادر؛ سرما می خوری. خندید.

 

شرح در ادامه مطلب...

گفتم: خسته تان کردم؟ هر دو با هم گفتند: نه.

گفتم مادر! از آن شب وداع برایم بگو. از آن شبی که رفت و دیگر باز نگشت.

[ ... و در دل زمزمه کردم از آن صیدی که از بند دام و دانه رست و بر سر کوی دلدار نشست.]

آهی کشید سوزان و جانگداز؛

یادم آمد از آن تعبیر بلند و رسای عرب: «لیست النائحه المستأجره کاالثکلی؛ سوز مادر جوان مرده کجا، نوای زنان نوحه گر کجا»!

مرا مپرس چرا قامتم چنین بشکست

غروب کردم و خورشید داده ام از دست

آن غروب غمگین را هیچ گاه از یاد نمی برم؛ بیستم بهمن 64؛

داشت می رفت، گفتم مادر! می روی؟ گفت: بله. گفتم: دیگر نمی بینمت؟ گفت: نه.

خم شد و از زیر قرآن گذشت. بوسیدمش.

پدرش را صدا کرد: آقا! من رفتم. خداحافظ! پدر، مات و مبهوت از این وداع جان سوز؛

وقتی به خود آمد که او رفته بود. دوید... اما به او نرسید.

شب بعد خوابش را دیدم. رفته بودیم خواستگاری. من بودم و محمدرضا، مادرم و مادر شوهرم. از خانواده ما، کس دیگری نبود. سر در گوش محمدرضا بردم و گفتم: مادر! الان دختر می آید و چای می آورد؛ خوب نگاهش کن. گفت من نگاه نمی کنم. شما نگاه کن. گفتم: اسمش زهراست. گفت چه اسم زیبایی!

از خواب پریدم. درست بیست دقیقه به نیمه شب (ساعت 40/11 دقیقه شب 21 بهمن 64) بود. این زمان را به خاطر بسپارید.

نماز صبح را که خواندم، دیگر نخوابیدم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. هفت صبح رادیو را روشن کردم. می خواستم دستی به سر و روی اتاق ها بکشم. جارو بزنم و گردگیری کنم. صدای مارش عملیات را که شنیدم، قلبم فرو ریخت.

تمام وجودم به یک باره گر گرفت. نتوانستم روی پا بایستم. گوشه ای نشستم و زانوی غم در بغل گرفتم. دیگر گوشم به زنگ بود ... دیگر چشمم به در بود!

شده تا کنون؛

تلنگر کوچکی به در حیاط خانه، بند بند وجود شما را از هم بگسلد؟ من این جور بودم. خدا نصیب شما نکند!

محمدرضا! چقدر دوست داشتم خودت بودی و خواب مادر را برایم تعبیر می کردی.

آخر پسر خوب! تو مگر چند سال داشتی که این قدر یادگار از خود باقی گذاشتی. مگر همه عمر تو بیست سال و سه ماه بیشتر بود؟

پیران و کهن سالان می روند و این همه حرف گفتنی باقی نمی گذارند!

از این همه راز مگو، بیا و جوانمرد یکی را به من بگو... و آن این که لحظه ای که مادرت از خواب پرید و ساعت را نگریست، برای تو چه لحظه ای بود؟ یادآور کدام خاطره؟

من که می دانم این لحظه، لحظه پر شدن پیمانه ای بود که تو را بی قرار کرد و پر پرواز داد و ما را بی تاب کرد و در سوگ نشاند.

دوستانت گفتند: ساعت ده و نیم شب به خط دشمن زدید.

گفتند: چیزی از عملیات نگذشته بود که تیر دشمن به شاهرگ تو اصابت کرد.

آیا هنگامی که عقربه ها ساعت 40/11 دقیقه شب را نشان می دادند، تو مسافر دیار نور شدی؟

مادرت سکوت می کند. بیان لحظات جان دادن فرزند کار مادر نیست!

بازگو کردن این ماجرا، در حقیقت، جان دادن خود اوست!

پدرت می آید به میدان؛ هر چند او نیز دست کمی از مادر ندارد:

دوستانش گفتند هر چه صدایش کردیم، جواب نداد دیگر بریده بریده نفس می کشید. دیگر کارش تمام بود.

محمدرضا همان شب شهید شد؛ درساحل پر هیاهوی اروندرود. یکی از دوستانش ساعت 6 صبح روز بعد دو عکس از او انداخته.

پدر از جا بر می خیزد و این دو عکس را می آورد:

یکی با لباس رزم و دیگری پوشیده با پتو؛ چشم ها نیمه باز, دهان کاملاً بسته.

تا او را منتقل کردند به اهواز، دو سه روزی طول کشید.

بعدازظهر بیست و پنجم، بعد از نماز جمعه تشییع شد به سمت بهشت شهدای اهواز.

من هنگام دفن، بالای قبر ایستاده بودم.

چهره او را از لا به لای جمعیت دیدم. همان وقتی که صورتش را روی خاک گذاردند. روشنایی و نورانیتی که در خانه دیده بودم، هم چنان در چهره اش دیده می شد. با این که در همان ساعات اولیه، همه خون او از تنش خارج شده بود.

مردم این سو و آن سو می نگرند؛ دنبال چه می گردید؟ تلقین خوان نیست. پی کسی می گشتند تا برای او تلقین بخواند. نگاه ها به سوی من گشت؛ اما مگر پدری می تواند به جنازه پسر رشیدش تلقین بخواند؟

بی اختیار گفتم: تلقین نمی خواهد... .

محمدرضا! من از باطن پدرت می گویم. آیا سزاوار است ما آدم های چسبیده به خاک بیاییم و به شما افلاکیان عروج کرده، راه و رسم پاسخ گفتن به فرشته را تلقین کنیم؟

گفتم: تلقین نمی خواهد. یکی از آن میان گفت: رسم است.

مادرش کجاست. مادر شهید کو؟

گوشه ای نشسته، زیارت عاشورا می خواند. محمدرضا وصیت کرده، مادرش بیتابی نکند و بر سر و روی خود نزند. خواندن زیارت عاشورا تسکین آلام اوست در این لحظات جدایی است.

... اما من از کنار قبر محمدرضا دور نمی شدم. داشتم زیر لب با او حرف می زدم:

پسرم! حالا هم هیچ نمی گویی؟ باز گردنت را کج کرده ای؟ ما را می گذاری و می روی؟

در همین فکرها بودم که ناگهان صدای فریاد برادرم مرا به خود آورد.

جسد تکان خورد... به خدا تکان خورد!

صورت پسرم را برگرداندند. همه ما نظاره می کردیم؛ شاید ده ثانیه طول نکشید. او خندید. لب ها کاملاً از هم باز شد و هفت دندان او به وضوح نمایان شد.

مادرش را بیاورید. معجزه شده است. جمعیت از سر و دوش هم بالا می رفتند, عده ای زیر دست و پا؛

بعضی عکس می انداختند. دوست داشتیم دوربین فیلم برداری بود تا آن لحظه را ثبت کنیم؛ اما هجوم جمعیت فرصت هر ابتکار عملی را از ما گرفت. لحد را گذاشتیم و او را با لب خندان به خاک سپردیم.

سالار!

آتشی به جان ها زدی مگو و مپرس... با آن خنده دندان نما!

این تعبیر، تو را یاد که می اندازد؟ مرا یاد ابوالفضل العباس.

او ابوالفضل رشید علی بود و تو ابوالفضل رشید این طایفه.

او یک خنده دندان نما کرد و تو نیز یکی.

او هنگامی که مشک به دندان گرفته بود:

جز آن زمان که مشک به دندان گرفته بود

دیگر تمام عمر خنده دندان نما نکرد

تو هنگامی که در آغوش خاک خفتی.

محمدرضا! من مانده ام که تو چه کردی که خدا این گونه سخنت را شنید و دعایت را مستجاب کرد؛

تو چه دیدی که با لب خندان رفتی؟ آن چه جذبه ای بود که دیگر بار، روح را به جسم تو باز گرداند؟

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

وانگهم تا به لحد خرم و دل شاد ببر

همه چیز را باید از همان روز می فهمیدم. همان روزی که عبارت «فارغ و آزاد» را از شعر حافظ خط زدی و ...

حالا هم خوب است سالار؛ که حق فرزندی به جا می آوری و گاهی سری به این پدر و مادر پیر می زنی.

پدرت می گوید: حضورت در خانه ملموس است؛ کاملاً ملموس و حتی گاهی آنان را صدا زنی و یا این که پاورچین به رؤیای آنان سرک می کشی:

آن چه دوست دارم بدانم، به من می گوید. هر چه باشد، من مادر اویم!

شبی دوست داشتم بدانم در آن لحظات سخت احتضار، بر او چه گذشته است؟

آمد به خوابم.

می دانستم خواب می بینم. گفتم: مادر؛ آن شب چگونه بود؟

گفت: شبی تاریک بود؛ تاریک!

دریا موج می زد, موج ... ما مسلح بودیم.

گفتم: دردی هم حس کردی؟ گفت: درد، درد، درد... اصلاً.

گفتم: چه دیدی؟ گفت، رضا، رضا، رضا.

...

شب دیگری دوست داشتم رمز و راز آن خرمی و دل شادی را بدانم.

آمد به خوابم.

بالای سر قبر خودش ایستاده بود و لبخند می زد. ماجرا را پرسیدم،

گفت: شهید مرده و زنده ندارد. گفتم: چرا در قبر خندیدی؟ گفت: آن چه در دنیای شما بهتر از او نیست، در عالم دیگر هم بالاتر از او نیست.

آیا او خدا را دیده بود؟ تنها خدا داناست. ...

بس است دیگر!

قاب های زیبایی که تصاویر تو را چون نگینی در بر گرفته اند، از مقابل دیدگانم می گذرانم.

این عکس ها از آیینه، شفاف ترند!

اینها تصاویر تو نیست؛ خود تویی که به ما لبخند می زنی.

به ما که روزی در کنار تو بودیم؛

و امروز، فاصله ها از فرسنگ ها گذشته است.


بسیح دانشجویی رودهن ::: پنج شنبه 89/2/30::: ساعت 12:56 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 17
بازدید کل : 114429
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره ما ::.
بسیج دانشجویی رودهن
مدیر وبلاگ : بسیح دانشجویی رودهن[74]
نویسندگان وبلاگ :
بسیج دانشجویی رودهن (@)[2]


به حول و قوه الهی و با لطف و عنایت خاصه حضرت بقیه الله (عج) حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد رودهن جزء اولین مراکز بسیج دانشجویی بوده است که پس از فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) در 2 آذر 67 تشکیل شده است . این حوزه در بهار 87 و همزمان با طرح تحول و تعالی در بسیج دانشجویی با تغییرات ساختاری جدید فعالیتها و مأموریت های خود را به طور مستمر برنامه ریزی و اجرا نموده و بزرگترین حوزه بسیج دانشجویی در شرق استان تهران می باشد. انشا الله که خداوند سعادت سربازی حضرت مهدی (عج) را به همه ما عنایت بفرماید.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
بسیج دانشجویی رودهن
.:: سایت های مفید::.







.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
آخرین شمار تلفات دو انفجار زاهدان، 182شهید و زخمی . آشوب . اعتراض فائزه هاشمی، بیانیه . افطاری بیت . انتقاد لاریجانی از تجمع دانشجویان . بازدید روسای دانشگا‌ه‌های استان تهران از مناطق عملیاتی غرب کشور . بیانیه . بیانیه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد رودهن به مناسبت روز قدس . پیامک های . تبلیغات نستله در تهران به زبان عبری . تجمع دانشجویان در اعتراض به هتک حرمت قرآن کریم! . تحریم . ترور سید حسن . تصویب یک‌ فوریت طرح معتبر بودن مصوبات شورای عالی انقلاب فرهنگی . تهاجم خاموش . جایگاه معلم در فرهنگ اهل بیت . جشنواره . جلسه شورا . حضور دکتر جاسبی در رودهن . حقوق بشر دروغین ، امریکا،فساد . حقیقت شب قدر . خداحافظ ماه خدا . دانشگاه تهران . دانشگاه رودهن . دوراهی رودهن- دماوند . دیدار رهبر انقلاب با مسئولین نهاد رهبری در دانشگاه ها . راهیان نور غرب . رمضان . رهبر و اساتید بسیجی . سخنرانی دکتر محمود احمدی نژاد در روز کارگر . سربلندی ایرانی . شعارهای خودجوش مردم علیه سران فتنه . شلوغ کاری اساتید رودهن . طرح ضیافت . طلا و مس . فائزه در روز عاشورا . کاپیتولاسیون . کلیپ تصویری شهدای گمنام . گرم شدن زمین و نقش آمریکا . ماه رمضان . مهدی هاشمی خیانت کار . نامه فائزه هاشمی . نفاق . هاشمی و اصلاحات . هشدار به جاسبی و مجلس! . وداع با پیکرهای مطهر 89 شهید دفاع مقدس _ تهران . ولایت فقیه .
.:: آرشیو شده ها ::.
,
.:: اشتراک در خبرنامه ::.