گاهی
از بی ثباتی های فکرت نه تنها خودت را بلکه بقیه را هم به ستوه می آوری.
بارها شده با کسی صحبت کرده باشی اسمش را هر چیزی می توانیم بگذاریم دوست،
راهنما و یا همچو چیزهایی؛ از آن چه درسر داشته ای گفته ای.
می آیی حرف هایی می زنی تا از پس گفتن
هایت برای تبرئه کردن خودت بهانه ای یافته باشی، یک طور دیگر هم می شود که
حرف میزنی، این بار حرف می زنی برای خالی شدنت؛ به سراغ یکی می روی حالا
این هم چند حالت می تواند داشته باشد، که زیاد پاپی اش نمی شویم وگاهی هم
می شود واقعا دردمندانه به دنبال راه چاره آمده باشی.
این مورد در انتهای درد برای یک فرد
پیش می آید حالا من را در همین مرتبه آخر در نظر بگیرید آمده ام از هرکه
می توانم مشاوره بگیرم، دیگر نه حرفی دارم ونه اینکه طاقت دارم تا آخر بحث
را گوش کنم بیشتر دلم می خواهد بنشینم برای راه چاره با خودم خلوت کنم,
اما این خلوت کردن برای این منظورنیست بلکه با این کار خودم را به فراموشی
می سپارم و دلیل رفتن وسراغی از دوست گرفتن برای تبرئه شدن است.
می شنوم هرآنچه را که می گوید با چشم
هایم هدایت می کنم به سمت مرکز فرمانده ایم (مغز) ؛آن لحظه خودم هم باور
می کنم که راه را یافته ام راهنمای من هرآنکه می تواند باشد با ظاهری که
به خودم می گیرم به این باور می رسد که دیگر حرف آخر را زده و کارگر بوده
و از خود خرسند می شود و حسابی انرژی می گیرد و آن را منتقل می کند! ابتدا
به سمت خودم؛ من ساده، انگار نیز باور می کنم که راه چاره را یافته ام اما
افسوس اینجای کلمات خیلی توی ذوق می زند؛ ولی جایش همین جاست، همین جایی
که می خواهم بگویم اینجایی که دوباره به خلوت باز می گردم و می بینم همه
آن حرف ها موقع گفته شدن از زبان و ذهنیت آن دوست خیلی خوب خود را می
نمایاند.
چقدر راحت می توانی از پس اش برآیی،
وقتی باز می گردی ودوباره که به خودت می آیی تازه خوب متوجه می شوی همه آن
حرف ها و شادی های یک احساس کاذب بوده! تو از همان اول می دانستی اما خودت
را به باور رساندی تا چندی خوش باشی! این خوش بودن به درد که نمی خورد
هیچ، بیشتر تو را از خودت بیزار می کند!
این روزها بیشتر همچین حسی را دارم؛
این اتفاقات یک جور دیگر هم برایت می افتد، ماه مبارک با حال و هوای خوبش
یک بار دیگر و یک طور دیگر ما را به خودمان می آورد اما این به خود آمدن
های نیمه شب به همین باور کاذبی که چند سطر بالادرموردش مطلبی نوشته شده
بود بیشتر نزدیک مان میکند، می خواهم ازاین هم بگویم:
بعد از یک شور گریه و آن حس و حال از
اینجا به بعد من خودم را می گویم، راهم را رسیدن انتخاب می کنم این بار
خودم این احساس را به وجود می آورم می نشینم و تک تک نالایقی هایم را برمی
شمرم و کمی آرام می شوم! به خود می گویم این بار هر آنچه را به دست آورده
ام از دست نخواهم داد به هیچ قیمتی! این بارافسوس می آید درست وقتی که به
عمل می رسی، حالت دومی هم دارد که آن را در نظر می گیریم، درحالت دوم اگر
خودت را از هر آنچه هست دور سازی, حال می گویم چه طوری این بار خودت را از
همه دور می کنی.
ابتدا گمان می کنی، آدم بس نیکویی
هستی! آخر به عمل رسیده ای و نیک نیز ازپس آن بر آمده ای! این احساس تا
مدتی با تو می ماند و تو با این احساس که شاید تا ماه ها با تو مانده به
یک باور می رسی! حالا افسوس به سراغت نمی آید! آنقدر اعتماد به نفست بالا
می رود که خودت را کم کم به دست روزگار می سپاری، اینجاست که دوباره افسوس
به سراغت می آید، آخر عمل واقعی خودش را اینجا به تونشان می دهد و تو خود
خوب می دانی که نمی توانی از پسش بر آیی!
راه نزدیک تر اینکه در مهمانی باشی و
خوب ببینی از میان انبوه دل سوخته، قرعه به نام دل های بی آلایش شان
خورده، آنهایی که صلای حق لبیک گفتند چه طور یاد خدا دل هایشان را برده!
بی این هم می شود یک افسوس دیگر! افسوس برای
اینجاست که عده ای عاشق با یکدیگر برای عاشق شدنمان جمع شده اند که ما را
به عاشقی برسانند. اما اینجا من فقط افسوس به سراغم می آید این بار تاب
وتوانم را از دست می دهم وخودم را به آب آتش میزنم برای رسیدن !!!
اگریک سفر دلت را که بردی به صحن
وسرایش از اینکه چرا دیر رسیدی افسوس میخوری از دیر رسیدن و خوشحالی از
رسیدن! ته نیتت را من خوب می دانم و آن بازگشت و خسته شدن و در راه ماندن
واهمه داری اما باز یادت می آید اگر که نخواسته باشند، تا این جای کار را
هم اضافی آمده بودی و این را خوب یاد گرفته ای!
حال شما بارها به این افسوس ها بر خورد
کرده اید هر بار هم برای یک موضوعی , خود من با این ندانم کاری هایم بارها
رسیده ام به افسوس اما باز دست بر نداشته ام بعد از این همه افسوس هم
ماجراهای دارند که گفتنش را به نوشتی ای دیگر می سپارم...